Khabe Sefid

Living with his aged father, Reza works in a wedding accessory shop and, in an unusual twist, is in love with one of the bridal mannequins in the shop window. He falls into a deep depression when the mannequin is moved away, only to fall in love with a beautiful, wealthy customer who enters his life days later. However,  there is a snag – she’s married. What ensues is a journey to find true love, as well as some self-discovery along the way. A delightfully bizarre comedy romance.

Reza is a naive apprentice at a wedding dress shop and is in charge of taking sewing materials to sewing shops. He has childlike behaviors and lives a poor life with his father. He is obsessed with one of the shop’s mannequins and he talks to her and secretly buys her gloves and socks. When the mannequin is sold, he is rattled until the arrival of a young seamstress called Fariba. Reza now becomes obsessed with her even though they belong to different social classes. Fariba has forgotten her gloves at the shop and has therefore an excuse to go there every day. She believes that Reza is in love with her apprentice, and so she arranges a proposal after which Reza realizes that she is married. So he becomes depressed again. This time he goes to his mother’s grave and cries but he stops crying as he hears Masoumeh’s voice who lives with her parents in the cemetery. Masoumeh loves Reza, and Reza gradually falls in love with her too. The movie ends with Reza and Masoumeh riding on a bike in the snow.

رضا شاگرد ساده دل مغازه فروش لوازم عقد و لباس عروسی است و برای خیاط خانه ها وسایل دوخت لباس عروس میبرد

او رفتاری کودکانه و زندگی حقیرانه ای با پدرش دارد. رضا دلبسته به یکی از مانکن های داخل ویترین مغازه است و درد دلهایش را به او میگوید و برایش پنهانی جوراب و دستکش میخرد. وقتی مانکن فروخته میشود، برای مدتی زندگی رضا آشفته می شود، تا این که روزی زن خیاط جوانی به نام فریبا به مغازه می آید، رضا دلبسته او می شود در حالی که فریبا فاصله طبقاتی زیادی با او دارد. دستکشهای جامانده فریبا در مغازه سبب می شود تا او هر روز به بهانه ای به آنجا سر بزند. فریبا تصورش اینست که رضا دلباخته شاگردش شده و به همین دلیل ترتیب یک مراسم خواستگاری را میدهد و در آنجاست که رضا متوجه میشود فریبا متأهل است. یک بار دیگر وضعیت روانی اش به هم میریزد و این بار برای درد دل بر مزار مادرش میرود و روی سنگ مزار مادر دراز میکشد و ناله و گلایه می کند. اما صدای معصومه ،دختری که با خانواده اش در گورستان زندگی میکند و به رضا نیز علاقهمند است  او را به خود می آورد. رفته رفته رضا نیز به او علاقه مند می شود و در پایان رضا و معصومه با دوچرخه در میان برف ها به سوی سرنوشت خود می روند.